مولانا میگوید ما گاهی با ناخنهای فکر، روی روح و روانمان زخم و خراش ایجاد میکنیم. گاهی انرژی خود را مصروف گشودن گرههایی میکنیم که بر کیسههایی تهی بسته شده است و افکار پراکنده به این میمانند که روی آینه چیزی بنویسیم و صفای آن را مخدوش کنیم. در مثنوی با این مقدمه از مولانا آمده است:
"در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی."
روی نفس مطمئنّه در جسد / زخم، ناخنهای فکرت میکشد
فکرت بد، ناخن پُر زهر دان / میخراشد در تعمّق روی جان
تا گشاید عُقدهي اشکال را / در حَدَث کردست زرین بیل را
عُقده را بگشاده گیر ای منتهی / عُقدهی سختست بر کیسهي تهی
از گشاد عُقدهها گشتی تو پیر / عُقدهی چندی دگر بگشاده گیر
عُقدهای که آن بر گلوی ماست سخت / که بدانی که خسی یا نیکبخت
حل این اشکال کن گر آدمی / خرج این کن دم، اگر آدمدمی
حد اعیان و عَرَض دانسته گیر / حد خود را دان که نبود زین گزیر
(مثنوی: دفترپنجم)
حرف مولانا روشن است. عُقده یعنی گره. میگوید بسیاری اوقات مشغول گشودن عُقدههایی هستیم که بر کیسههایی خالی بسته شده است و در این راه جان فرسودهایم و پیر شدهایم. به باور او آنچه اصل و اساس است گره و عُقدهای است که بر گلوی ما وجود دارد و ضرورت دارد گشوده شود تا بدانیم خس و بیمایهایم یا مایهور و ارزنده؟
در دیوان کبیر گفته است:
گویند به بلاساقون ترکی دو کمان دارد
ور زان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد
ای در غم بیهوده از بوده و نابوده
کاین کیسهی زر دارد وان کاسه و خوان دارد
اینکه در بلاساقون(شهری در ماوراءالنهر) شخصی دو کمان دارد که از آن دو یکی گم شده است، چه ارتباط اثربخشی به زندگی ما دارد؟
در بیان همین مهم، در مثنوی داستانی آمده است از این قرار: یكی به شخصی سیلیای زد و چون فرد سیلیخورده خواست تلافی كند، گفت اول به پرسشم جواب بده و بعد تلافی كن. پرسش این بود كه صدای سیلی از دست من بود یا از گردن تو؟ فرد سیلیخورده جواب داد من دردهایی دارم که فراغتی نگذاشتهاند که به این مسئله فکر کنم، تو که انسان بی دردی هستی به این سوال فکر کن. آدم دردمند از این فکرها ندارد.
آن یکی زد سیلیی مر زید را / حمله کرد او هم برای کید را
گفت سیلیزن سؤالت میکنم / پس جوابم گوی وانگه میزنم
بر قفای تو زدم آمد طَراق / یک سؤالی دارم اینجا در وِفاق
این طَراق از دست من بودست یا / از قفاگاه تو ای فخر کیا
گفت از درد این فراغت نیستم / که درین فکر و تفکر بیستم
تو که بیدردی همی اندیش این / نیست صاحبدرد را این فکر هین
(مثنوی:دفتر سوم)
شمس تبریزی هم كه معلم مولانا است به این نكته توجه بلیغ دارد. او در تعلیم و تنبیه مخاطبانش از تعبیر «به تو چه» استفادهی مطلوبی میكند. «به تو چه» تازیانهی حکیمانهای است که ما را از دلمشغول شدن به سؤالات ناسودمند باز میدارد.
شمس میگوید وقتی تو پریشیده و پارهپارهای، چه سود از اینكه بدانی و بگویی خدا یكی است:
«گفت: خدا یکی است، گفتم: اکنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقهای: صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده، پژمرده، فروفسرده. او خود هست. وجود او قدیم است. تو را چه؟ چون تو نیستی.»
«ازعالم توحید، ترا چه؟ از آن که او واحد است، ترا چه؟ چون تو صدهزار بیشی: هر جزوت به طرفی، هر جزوت به عالمی _ تا تو این اجزا را در واحدی او در نبازی وخرج نکنی. تا او ترا از واحدی خود همرنگ کند، سرت بماند وسِرّت.»
«هله هله، این سخن پاک ذوالجلال است و کلام مبارک اوست. اما تو چیستی؟ از آن تو چیست؟ کلام تو کدام است؟ این احادیث همه حق است و پُرحکمت. آری هست، اما بیار که از آن تو کدام است؟ مرا بگو چه سخنی داری؟ نه چه سخنی دیگران گفتهاند.»
میگوید این چه سوالی است که فلانی آیا ولی خدا هست یا نه؟ این پرسش برای زندگی تو چه فایدهای دارد؟
«ایشان کجا افتادهاند به من که ولیست یا ولی نیست؟ ترا چه اگر ولی هستم یا نیستم! چنانکه گفتند جُحی را که: «این سو بنگر که خوانچهها[سفرهی غذا] میبرند.» جُحی گفت: «ما را چه؟» گفتند که «به خانهی تو میبرند.» گفت: «شما را چه؟». اکنون شما را چه؟ ازین سبب از خلق پرهیز میکنم.»
«شمس خجندی بر خاندان خود میگریست و من بر خود شمس خجندی میگریستم. میگفتم بر خاندان چه میگری؟ آنان بهخدا پیوستند. یکی به خدا پیوست بر او میگریند؟ چرا بر خود نمیگری؟ اگر بر حال خود واقف بدی بر خود میگریستی.»
در آموزههای بر جای مانده از پیامبر اسلام(ص) هم بر این مسئله تأكید شده است و پیامبر(ص) از دانش ناكارا و غیرنافع به خداوند پناه میجوید و دانش سودمند و مفید طلب میكند:
«اللهم إنی أعوذ بک من علم لا ینفع / خدایا از دانش غیر مفید به تو پناه می آورم.»(به روایت مسلم)
«اللهم إنی أسألک علماً نافعاً / خدایا دانشی سودمند از تو می طلبم»(به روایت ابن ماجه و نسائی)
در سنت رفتاری پیامبر(ص) هم با مواردی بر میخوریم كه ایشان پرسنده را از سؤالی كه فاقد سودمندی است و پاسخ آن فایدهای به دنبال ندارد به پرسشی مرتبط به زندگی، رستگاری و نجات، دلالت میدهد:
أنس روایت میکند بادیهنشینی به نزد پیامبر آمد و پرسید: «مَتَى السَّاعَة؟ / قیامت کی واقع می شود؟» پیامبر در جواب گفت: «مَا أَعْدَدْتَ لَهَا؟ / برای آن روز چه فراهم کردهای؟» گفت: «حُبّ اللَّهِ ورسولِهِ/ محبت خدا و پیامبر را.» پیامبر در جواب گفت: «أَنْتَ مَعَ مَنْ أَحْبَبْتَ/ تو همراه دوستانت خواهی بود.»(به روایت بخاری و مسلم)
در قرآن كریم «كنارهگرفتن از بیهودگی» از اوصاف مؤمنان به شمار رفته است. مؤمنان كسانی هستند كه از «لغو» پرهیز میكنند: «وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ»(مؤمنون:3)؛ «...وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَامًا»(فرقان:72). یعنی مؤمنان از «لغو» كناره میگیرند و كریمانه از آن دامن بر میگیرند. لغو در لغت به امری گفته میشود كه از آن نفعی عاید نمیگردد و طبیعتاً شامل بسیاری از دانستنیها، كنجكاویها و پرسشها میشود.(المعجم الوسیط: ما لا یعتدّ به من كلام وغیره، ولا یحصَل منه على فائدة ولا نفع)
در گفتهی مهمی از پیامبر اسلام(ص) آمده است كه: «مِنْ حُسْنِ إِسْلَامِ الْمَرْءِ تَرْکُهُ مَا لَا یَعْنِیهِ: از حُسن مسلمانی فرد آن است که از امور ناسودمند و غیرمرتبط کناره گیرد.»(به روایت ترمذی)
طبیعتاً بسیاری از کنجکاویها، دانستنیها و پرسشها در زمره امور «لایعنی» قرار میگیرند. دانشی که ارتباط و تأثیری در بهبود وضع زندگی فرد ندارد، «لا یعنی» و «لغو» است.
در اسرارالتوحید حكایت آموزندهای آمده است:
روزی خواجه امام ابوبکر صابونی به نزد شیخ(ابوسعید ابوالخیر) درآمد. گفت: «ای شیخ! ما هر دو در یک مدرسه بودهایم، حق سبحانه تعالی تو را بدین درجات بزرگ رسانید و من همچنین درین دانشمندی بماندم، سبب این چیست؟» شیخ گفت: «یادد اری که فلان روز این حدیث، استاد، ما را املا کرد که: مِن حُسنِ اسلامِ المرءِ ترکُه مالا یعنیه، یعنی از نیکو مسلمانی مرد آن است که ترک کند آنچه به کارش نیاید؛ هر دو بنوشتیم، اما تو به خانه شدی چه کردی؟» گفت: «من یاد گرفتم و به طلب دیگر رفتم.». شیخ ما گفت: «ما چنین نکردیم، هر چه ما را از آن گزیر بود از پیش خود برداشتیم و اندیشهی آن چیز از دل بیرون کردیم. و آنچه ناگزیر ما بود فراپیش گرفتیم و دل خویش به اندیشهی آن تسلیم کردیم.»
بوسعید میگوید من تمام زندگی را مصروف عمل به حدیث «مِن حُسنِ اسلامِ المرءِ ترکُه مالا یعنیه» كردم.
كنارهجستن از آنچه به كار نیاید و رویآوردن به آنچه ناگزیر و سودمند است، آموزه و رهیافتی است كه محل تأكید معلمان معنوی بوده است و در میانهی انبوه سوالاتی كه آدمی در زندگی میتواند به آنها بپردازد، ملاك سودمندی و ارتباط با بهبود زندگی، میتواند راهگشا باشد و آدمی را در همهمه و ولولهی وسوسهانگیز پرسشهای بسیار، رهنمون شود.
سعدی میگفت: «ز فكر اندیشهها زاید كه آدم را بفرساید»، برای رهایی از فرسودگی خوب است خود را درگیر گشودن هر گرهای نكنیم.
نظرات
لیلا
15 مهر 1394 - 08:14سلام و دست مریزاد جناب قطبی واقعا استفاده کردم از نوشته تون .
هیوا
24 مهر 1394 - 03:47چه تعابیر و اوصاف زیبا و دلنشینی! بارک الله بر اندیشه و خامه ی صدیق عزیز!